در جست‌و‌جوی بهشت – واگویه‌های یک ترنس

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

همان ابتدا که سوار می‌شود، اولین چیزی که توی چشمم می‌خورد ظرافتش است. ظرافتی که به یک مرد نمی‌خورد. دست‌های کشیده و ناخن‌های مانیکورشده. ابروهایش را برداشته است. موقع حرف زدن عشوهٔ دلپذیری می‌آید که اصلاً توی ذوق نمی‌زند. باهوش است، چون وقتی می‌بیند عکس‌العملی در قبال نوع پوشش و رفتار متفاوتش به‌عنوان یک مرد نشان نمی‌دهم، اعتماد می‌کند و داستانش را برایم می‌گوید:

«در شناسنامه نامم امیر است، اما نام دخترانه هم دارم. سی و سه ساله‌ام. از بچگی یادم می‌آید وقتی مادر و خواهرهایم خانه نبودند، لباس‌هایشان را می‌پوشیدم. بزرگ‌تر که شدم، ماتیک می‌زدم. کِرم‌پودر مادرم را تمام می‌کردم. دوست داشتم ابروهایم را بردارم. این کار را هم کردم. وقتی پدرم دید، توی خانه قیامت شد و یک فصل سیر کتکم زد. چند ساعت بعد مرا نشاند و گفت: امیر تو مَردی. این کارهایی که می‌کنی مال دخترهاست. مال خواهرهایت است. تو باید مردانه رفتار کنی. خدا تو را بعد از دو تا دختر به ما داد و دلمان خوش بود پسردار شدیم. این چه رفتاری است! او می‌گفت، اما من نمی‌شنیدم و دلم می‌خواست مثل خواهرهایم باشم. 

روز اول مهر از ترس مدرسه و بچه‌ها تب کردم و مجبور شدند من را به خانه برگردانند. می‌ترسیدم اذیتم کنند. هنوز هم آن وحشت از یادم نرفته. از همان روز اولی که رفتم مدرسه تا آخرین روز دوران دبیرستانم روی صندلی‌های تک‌نفره می‌نشستم. کسی حاضر نمی‌شد روی صندلی کنار من بنشیند. اول از همه، به‌خاطر صدایم و اینکه صدایم آهنگ خاصی داشت و زنانه بود، مسخره‌ام می‌کردند. به‌خاطر ظرافتم مسخره‌ام می‌کردند. نسبت‌های زشتی به من می‌دادند. بارها می‌خواستم ترک تحصیل کنم. هنوز هم نمی‌دانم چطور آن روزهای وحشتناک را سپری کردم. فقط یک ترنس می‌تواند درک کند که من چه می‌گویم. اینکه ندانی در دنیای به این بزرگی جایگاهت کجاست و در تنهایی و ترس از وحشت قضاوت شدن روزهایت را سپری کنی. اینکه نه زن باشی و نه مرد! واقعاً درد بزرگی است که جز خود ما هیچ‌کس نمی‌تواند بفهمد. این زمزمه‌ها آن‌قدر در مدرسه پیچید که مشاور مدرسه مرا به دفتر خواست. به من گفت تو منحرف و گناهکاری و باید بروی دکتر! آدرس دکتری را به من داد. دکتر هم بی‌شعورتر از مشاور! به دکتر گفتم حس‌های دخترانه دارم. جواب داد تو بیماری و گناه بزرگی انجام می‌دهی. به من قرص آرام‌بخش داد و گفت استغفار کن و با این قرص‌ها آرام شو! اما من با خوردن آن قرص‌ها تشنج کردم و تا مرز فلج شدن پیش رفتم. آن سال دیگر نتوانستم به مدرسه بروم و کلاس دوم راهنمایی مردود شدم. به بدبختی دیپلم گرفتم و قید دانشگاه را زدم. تحمل عذاب بیشتر را نداشتم. شروع به کار کردم؛ در یک شرکت پخش وسایل آرایشی. سر کار هم زجر می‌کشیدم. باید خودم را کنترل می‌کردم که رفتار زنانه نکنم. بارها پیش آمده بود که دوستان و همکارانم به من بگویند چرا این‌طور راه می‌روی، چرا این‌طور حرف می‌زنی و لباس می‌پوشی، در حالی‌که این رفتار دست خودم نبود، هر چه تلاش می‌کردم مثل بقیه باشم، موفق نمی‌شدم.

جسم من هر چند ظریف، ولی مردانه بود، اما روحیه و عواطفم کاملاً زنانه! این تضاد مثل خوره از درون مرا می‌خورد و کسی درکم نمی‌کرد که چه آتشی در جان من است. پدر و مادرم دوست داشتند پسرشان مرد باشد. حتی پدرم وادارم کرد بروم باشگاه که عضلانی شوم. اما واقعیت این بود که من هیچ‌کدام از این‌ها نبودم. مادرم پسری به دنیا آورده بود که دلش می‌خواست برایش پسری کند، اما من آرزو داشتم دختر او باشم. کار به جایی رسید که خواهر بزرگم بعد از ازدواجش به من گفت، «خانهٔ من نیا. آبرویم جلو شوهرم می‌رود.»

بیست و دو ساله که شدم، پدرم برای اینکه آبرویش حفظ شود، گفت باید ازدواج کنی. التماس و زاری کردم که دختر مردم را بدبخت نکند. من نمی‌توانم زن بگیرم. اما او با شنیدن جوابم سکته کرد و افتاد بیمارستان. خطر رفع شد، اما مادرم گفت اگر اتفاقی برای پدرت بیافتد، قاتلش تویی. در نهایت مجبور شدم تن به ازدواج دهم. 

از همسرم دوری می‌کردم. نمی‌توانستم با او بخوابم. بهانه‌های مختلفی می‌آوردم. در نهایت یک‌بار ناگزیر شدم این‌ کار را انجام دهم. بعدش استفراغ کردم و تا یک هفته مریض بودم. عمر زندگی مشترک ما بیشتر از ۲ ماه طول نکشید و از هم جدا شدیم. به همسرم ماجرا را گفتم. او هم تمام فامیل را پر کرد که من منحرف و بیمارم. پدرم قسم خورده بود مرا با دست‌های خودش بکشد. دیگر نمی‌توانستم آنجا بمانم. باید از خانواده‌ام دور می‌شدم. بی‌خبر از همه، وسایلم را برداشتم و به تهران آمدم. حتی خط موبایلم را هم عوض کردم. روزهای بسیار سختی بود. در یک شهر غریب. باورت می‌شود که پدرم هرگز دنبالم نگشت. حتماً با خودش گفته به درک که رفت. شک ندارم آرزوی مرگم را داشت.»

مکث می‌کند. آب گلویش را قورت می‌دهد. من هم حرفی نمی‌زنم. چه دارم در برابر آن حجم از درد بگویم. رنجی که یک انسان به‌واسطهٔ اقلیت بودنش تحمل می‌کند. از توی کیفش بطری آب کوچکی را در می‌آورد، جرعه‌ای می‌خورد و ادامه می‌دهد:

«چه خوب که تو زنی و من امروز می‌توانم برایت حرف بزنم. امروز خدا یک جفت گوش مهربان برای شنیدن، سر راهم قرار داد. این به‌ندرت پیش می‌آید. ببخش پرحرفی می‌کنم. آن‌قدر در این سال‌ها آزار دیده‌ام که دلم می‌خواهد مدام بگویم. شاید سبک شوم. باورت می‌شود یک‌بار که جنوب شهر کار داشتم، چند جوان لات من را به خرابه‌ای بردند و عریانم کردند و از من فیلم گرفتند. همین شد که تصمیم گرفته‌ام مهاجرت کنم. یک پولی در این سال‌ها جمع کرده‌ام. می‌خواهم بروم ترکیه. چون اصالتاً تُرک‌ام و به زبان ترکی مسلطم، آنجا را انتخاب کرده‌ام. دوست دارم به ایران نزدیک باشم. کشورم را دوست دارم، اما دیگر نمی‌توانم اینجا زندگی کنم. دلم برای خانواده‌ام تنگ شده است. به‌محض رسیدن به آنجا، جراحی می‌کنم. ایران هم می‌شود جراحی کرد، اما از اینجا آن‌قدر خاطرات بد دارم که برای تغییر نیاز دارم دور شوم. با پزشکی در آنجا حرف زده‌ام و قرارهایم را گذاشته‌ام. شاید بعد از جراحی یک سفر آمدم ایران و خانواده‌ام را دیدم. اگر بیرونم نکنند. بیشتر خانواده‌ها وقتی در بچگی این رفتار را از فرزندشان می‌بینند، به چشم بازی به آن نگاه می کنند، یا تنبیهشان می‌کنند. در حالی‌که نمی‌دانند اگر تکرار شود، بازی نیست و حتماً باید بچه را به پزشک متخصص نشان دهند. 

متأسفانه بیشتر ترنس‌ها زندگی‌‌شان را هرطور شده ادامه می‌دهند و فقط عده کمی هستند که تن به جراحی می‌دهند. شنیده‌ام جراحی دردناکی است. اما دردش هر چقدر باشد، بیشتر از درد روحی‌ای که در این سال‌ها کشیده‌ام نیست. آزردگی‌ام از بدنی که در آن هستم، آن‌قدر زیاد است که دیگر برایم قابل تحمل نیست. یکی از دلایل مهمم برای انتخاب ترکیه این بود که کارهای اقامت موقتم زود انجام می‌شود و دَنگ و فَنگ زیادی ندارد. برای لحظه‌ای که قرار است یک زن باشم، لحظه‌شماری می‌کنم. دو هفتهٔ دیگر عازمم.»

به مقصد می‌رسیم. باز هم عذرخواهی می‌کند که زیاد حرف زده و می‌گوید سبک شدم. جواب می‌دهم داستانش را خیلی دوست داشتم. می‌گویم اگر او عضوی از خانوادۀ من بود با افتخار به همه معرفی‌اش می‌کردم. رد اشک را توی چشم‌هایش می‌بینم. شمارهٔ تماسم را به او می‌دهم و می‌گویم از حالش به من خبر بدهد و جراحی که کرد، حتماً عکسش را برایم بفرستد. می‌گویم شک ندارم که زن زیبایی خواهد شد. در طول این سال‌ها اولین باری است که چنین کاری می‌کنم. حجم تنهایی آن آدم به‌قدری بزرگ است که تمام فضای پیرامونم را می‌گیرد. او خسته است. از قضاوت‌ها، از تنهایی، از مردم و از کشورش. جایی که به‌قول خودش دوستش دارد، اما دارد در آنجا رنج می‌کشد.

او می‌رود و من می‌مانم با حجم زیادی از فکر کردن به او.  درست است که حالا شرایط اقلیت‌های جنسی در ایران تقریباً بهتر از گذشته است، اما هنوز هم راه زیادی مانده تا یاد بگیریم تفاوت‌ها را بپذیریم و درک کنیم که آن‌ها هم انسان‌اند، منحرف نیستند و فقط خلقت متفاوتی دارند.

ارسال دیدگاه